حلما خانمحلما خانم، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
مامان نفیسهمامان نفیسه، تا این لحظه: 35 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

حلما بهانه ی زندگی ما...

رزولا

پرنسس مامان دیشب که داشتم لباستو عوض میکردم تا بریم خونه دایی جون مهمونی چندتا دونه ی قرمز روی بدنت افتاده  بود  که زیاد نگران‌کننده نبود تو مهمونی هم‌مامان نگار و مامان زندایی گفتن گرمیت شده و یه کم خاکشیر بهت دادن.خدا رو شکر تب نداشتی و کسل هم نبودی شب که اومدیم خونه هم‌مث همیشه خوابیدی تا صبح هربار که بهت شیر دادم بدنت رو چک کردم که مبادا دونه ها بیشتر شده باشه ولی به نظرم تغییری نکرده بود.تا ساعت هشت و نیم صبح امروز که بیدار شدم همه ی صورت و بدنت پر شده از دونه های قرمز.بخاطر آننفولانزا و سرمای هوا و اینکه اعتقاد دارم اگه بری دکتر بدتر مریض میشی دکتر نبردمت.و رفتم از داروخونه گیاهی برات سدر و گل سرشور گرفتم و اوم...
28 آذر 1394

جوجه سرما خورده

حلمای خوشگلم مامان و بابا حسابی سرما خوردن و از اونجایی که از بوس کردن و گازگرفتن تو نمیشه گذشت تو هم یه کوچولو مریض شدی و سرفه میکنی...نمیدونی وقتی سرفه میزنی مامان بابا چه حالی میشن...مریضی خیلی بده مخصوصا برای کوچولوها...انشاالله هیچ پدر ومادری بیماری فرزندش رو نبینه ... دیروز بردیمت دکتر و بعد از اینکه خانم دکتر معاینه ات کرد تشخیص داد یه کم عفونت داری و برات شربت ضدسرفه و آموکسی تجویز کرد. وقتی میخوام بهت شربت بدم دهنت رو محکم میبندی و لباتو گاز میگیری...الهی مامان فدلت بشه همه ی این داروها بخاطر خودته پس بخور تا زودتر خوب بشی... تو این هفته برات حریره بادوم درست کردم خیلی دوست داری و خیلی خوب میخوری...چند روزم هست بهت آب ماهیچه م...
18 آذر 1394

شش ماهگی

عزیزدلم نیم سالگیت مبارک امروز چهاردهم آذرماه ۹۳ واکسن شش ماهگیت رو زدیم.بابایی یه کم سرماخوردگی داشت و وقت واکسن شماهم بود بخاطر همین مرخصی گرفت و صبح ساعت ده باهم رفتیم مرکز بهداشت .وزن ۸۱۰۰و قدت ۶۷ بود گفتم خداروشکر همه چی عالیه و میتونی از فردا آب مرغ و ماهیچه هم به فرنی و حریره بادومش اضافه کنی.فدای دختر نازم بشم که دیگه آبگوشت خور شد. بعدش رفتیم اتاق واکسیناسیون و خانم دکتر مهربون بعد از قطره فلج اطفال واکسن رو زد و اینقدر خوب و آروم زد که یه کوچولو گریه کردی و بعدش رفتی بغل بابا و آروم شدی. بعد از واکسن هم رفتیم خونه مادرجون و بعدازظهرش هم که دایی محمد از کربلا اومد و رفتیم دیدن دایی جون. واکسن شش ماهگی خیلی خوب بود و خداروشکر...
15 آذر 1394

اولین سفر

پنج شنبه ۲۸آبان وقتی که دقیقا پنج ماه ونیم از زمینی شدنت میگذشت اولین سفر رو رفتی.بخاطر اینکه خیلی گریه میکنی و تا از خونه میریم بیرون بهونه گیری میکنی نتونستیم جای دور بریم و با مادرجون و عمه جون رفتیم کرمانشاه . دو روز کرمانشاه بودیم و جمعه عصری برگشتیم ٬تو راه رفت و برگشت که همش خواب بودی و حتی برای شیر خوردن هم بیدار نشدی اونجا هم زیاد شلوغ نکردی و همونطور که به مامان قول دادی دختر خوبی بودی.اولین کفشت رو هم دایی بابا مهدی بهت کادو داد و یه جفت پوتین گلبهی خوشگل که ان شاالله برای زمستون سال بعد میپوشی پات.لیلا جون هم یه عروسک خوشگل بهت کادو داد . درسته سفرمون کوتاه بود ولی خیلی خوش گذشت...    
2 آذر 1394
1